سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ایمان و دانش، برادران همزادند و دو رفیق اند که از هم جدا نمی شوند . [امام علی علیه السلام]

شهر من نجف آباد

جد بزرگ وارد می شود

اتفاقات ذیل در خواب رخ می دهد.

- دختره بیا این جا ببینم!

-: شما بامن هستید؟ شما کی هستید؟ این جا کجاست؟

- اولا مگر غیر تو این جا کس دیگه ای هم هست؟ با تو هستم دیگه. دوما به تو ربطی ندارد که این جا کجاست تو فقط بیا جلو!

-: اما من شما را نمی شناسم هنوز نمی دانم چه اتفاقی افتاده و این جا کجاست. در ضمن مامانم گفته هیچ وقت با غریبه ها صحبت نکنم.

- اولا مادرت هرچی گفته واسه خودش گفته. دوما شاسکول اون غریبه ها جوان هستند نه من که سنی ازم گذشته و سوما گفتم به تو چه که این جا کجاست.

-: ولی آقای محترم؛ اولا چرا فحش می دهی دوما شاسکول کلمه ای نیست که در شان این ستون باشد. سوما تا من ندونم این جا کجاست، شما کی هستید حرفی ندارم که بزنم.

- بچه اولاً تو مگه آدم نیستی که نمی فهمی حرف را یک بار می زنند. دوماً چرا مثل من اولاً، دوماً می کنی، ادای من را در می آوری؟ می خواهی با یک سیلی احترام بزرگترت را حالیت کنم. سوماً داخل باغ هم که نیستی شاسکول فحش نیست اسم یک پرنده است که خوراکی هایش را جایی پنهان می کند ولی بعد مکان آن را فراموش می کند. چهارماً، توآبرو برای من نگذاشتی!

-: آخه من که شما را نمی شناسم چطوری آبرویتان را برده ام؟

- مگه تو زارعی نیستی. از خاندان با اصل و نسب زارعی که ای کاش نسل من منقرض می شد و به تو نمی رسید. متاسفانه من جد بزرگ تو هستم. تو باید خجالت زده باشی بابت اعمالت!

-: چی،‌ جد بزرگ من! هه! فوتینا! برو چاخان. جد من تا حالا هفتاد تا کفن پوسونده.

- شترق! ساکت شو دختره. این را بدان من عادت دارم حرفم را یک بار بگویم دفعه دومی اگر وجود داشته باشد سیلی است.

-: چرا می زنی؟ خب باشد. شما جد بزرگ من. وای اینجا کجا باشه ... شما نزن نمی پرسم این جا کجاست پس حداقل به من بگویید چرا من شما را بی آبرو کرده ام.

- ها باریکلا! این شد. حالا بگو ببینم مجنون کیه؟ رئیس کیه؟

-: جد بزرگ شما باید بگویید رئیس چیه نه کیه! چون رئیس مطبوعات شهر بود که کلاً قضیه اش ماسید و رفت داخل باقالی ها، مجنون هم که شخصیتی بود که تا مدتی سوژه ستون جدی نگیرید شده بود.

- فقط همین! تمام شد رفت!تو نظامی گنجوی را می شناسی. من دیگه نمی توانم در چشمانش نگاه کنم. بنده خدا هرشب جنازه اش توی قبر روی ویبره می رود. بعضی وقت ها هم بندری می زند. گاهی شب ها گریه می کند گاهی وقت ها می خندد. گاهی مشاعرش را از دست داده و روان پریش شده آن هم به خاطر خزعبلات تو! از آن طرف لیلی هر شب پدران من را جلوی چشمانم به صف می کند که چی یکی از نسل های من یعنی تو شوهرش را به همسری رئیس نامی در آوردی و سرش بی کلاه مانده.

-: بابا جد بزرگ تو را به روح خودت تو یکی دیگه دست از سر رئیس و من بردار. آن موضوع تمام شد. آهان فهمیدم. هی ببینم تو از طرف یکی اجیر شده ای. آره باید از همان اول دوزاریم می افتاد ... برو ... برو پدر جان، بساطت را جایی دیگر پهن کن برو به اونی که تو را فرستاده بگو هزار بار بنویسه رئیس مساوی نیست با سردبیر تا شاید این موضوع را بفهمد بعد هم که فهمید هزار بار دیگر بنویسد خیطی مالیات داره دو تا شوکلات داره!

- شترق! شترق! شترق! یکیش را زدم تا جلوی من صدایت را بالا نبری. دومی را هم خوردی که جدت را به غریبه ها نفروشی! سومی را هم زدم که بفهمی یک بار گفتم جد بزرگت هستم بگو چشم!

-: چشم. چشم! ولی جد بزرگ لیلی بی شوهر مانده به من و شما چه؟

- نه انگار هیچ رقمه تو آدم نمی شوی. غد بازی در می آوری. باید خودم دست به کار شوم. آره درست همین است از این به بعد من دو هفته یک بار به سراغت می آیم تا به تو درس زندگی بدهم!

-: نه جد بزرگ. من بچگی کردم. من جوونی کردم. من دیگر قول می دهم که دیگر از مجنون و لیلی ننویسم. اصلاً دیگر طنز ننویسم. شما هم آسوده بمیرید و به مردن خود ادامه دهید. من خودم به مرور زمان آدم می شوم.

- شترق! گفتم روی حرف من حرف نزن!

-: صحبت در گوشی:

و این گونه داستان من و جد بزرگم آغاز شد.




محمد سلیمانی پور نجف آبادی ::: یکشنبه 87/8/5::: ساعت 10:5 عصر

>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 0


بازدید دیروز: 0


کل بازدید :5010
 
 >>اوقات شرعی <<
 
 
>>اشتراک در خبرنامه<<
 
 
>>طراح قالب<<